آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

دخترم آیاتای

عکس های جدید

سلام دخترم، عزیز دلم. جات تو خونه خالیه و ما هردومون انگاری یه چیزی کم داریم. توی "ادامه مطلب" عکسهای این دو هفته رو گذاشتم و توضیح هرکدوم و خاطره ش رو هم بالاش می نویسم. عکس زیر مربوط به یه بعداز ظهر هستش که شما توی تختت و توی اتاق خودت خواب بودی و دیدم صدات میاد که داری حرف میزنی (مثلا) و با عروسکات بازی میکنی. دوربین رو آوردم و یواشکی ازت عکس گرفتم، اما چون شما بیدار بودی و ظاهرا منتظر، بازم یه خنده دلبرانه کردی و زود پاشدی وایسادی و دستاتو دراز کردی که بغلت کنم. توی عکس زیر هم شما ژولی پولی بودی و میخواستم ببرمت حموم، اصلا هم اجازه عکس گرفتن نمیدادی :   و بعد از حموم: یه لنگه کفشتو ...
21 مرداد 1391

آخرین اخبار از آیاتای جان + سورپرایز

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام. این چند وقته خیلی درگیر بودیم که باعث شد بین پست قبلی و این پست، فاصله بیفته. آخرین اخبار فعالیتهای شما دختر دوست داشتنیمون رو تا اونجایی که از حوصله متن خارج نشه، مینویسم. توی صحبت کردن یه پیشرفتهایی داشتی.مثلا میگم عشق مادری، جوووون مادری.. و بهت میگم بگو من، شما هم میگی من . چه هیجانی داشت اولین بار که گفتی من، داشتم غش می کردم. یا مثلا به همه چی اشاره میکنی و یه صوتی داری منحصر به فرد اینجوری: ووووووی .. و توی حرکات و رفتار هم خیلی نکته داری. با دقت و احتیاط کامل راه میری و به یه پستی بلندی که می رسی کاملا محتاط از کنارش یا از روش رد میشی و حتی الامکان کاری نمیکنی که بخوری زمین ی...
20 مرداد 1391

آخرای ماه چهاردهم

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام. روزهایی که گذشت خوب بود و خستگی و کسلی هفته پیش و مریضی شما رو از تن هممون در کرد . شما کلی کارای با مزه میکنی و ما حسابی غافلگیر میشیم. وسایلت رو که قبلاً می فرستادی زیر مبل و ما خم میشدیم میاوردیم، یاد گرفتی و عمدأ میندازی اون زیر و میخوابی و تلاش می کنی درشون بیاری و این مساله به طور مستمر در حال تکراره... یا اینکه وقتی یه صدای بلند میشنوی دست از کار و بازی میکشی و به یک نقطه خیره میشی، تا وقتی کسی صدات نزنه و متوجه نشی اوضاع آرومه همچنان خیره ای. مثلا میری جلوی تلویزیون و دکمه خاموش و روشن رسیور رو میزنی، پدر یه برچسب مشکی زد روش و شما تا یه مدت بی خیالش شدی، تا اینکه چند روز پیش رفتی اونقدر بهش و...
8 مرداد 1391

حال و احوال روزهایی که گذشت.

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام. روزهایی که گذشت کمی سخت بود.. ماجرا از این قراره که شما از سه شنبه-چهارشنبه هفته گذشته که میشه 28 تیرماه، بدنت شروع کرد به داغ شدن به همراه آبریزش. رفتیم پیش پزشکت که تشخیص دادن سرما خوردگیه و برات تجویزهای مربوطه رو کردن و برگشتیم، کمی با اون داروها ظاهرا بهتر شدی اما فقط ظاهرا. چون از فرداش هر لحظه دمای بدنت بالاتر رفت. چهار شنبه من تا 7.5 سرکار بودم و وقتی برگشتم پدری ساعتها شما رو روی دستاشون تو خونده چرخونده بودن تا بتونن آروم نگه دارن، اون شب به هر طریق با داروهای تب بر گذشت. پنج شنبه هم که از نوادر روزگاره، من ناچار بودم برم سرکار، شما رو صبح گذاشتم مهد، اما ساعت 10 زنگ زدن و اطلاع دادن که تب...
1 مرداد 1391
13524 0 28 ادامه مطلب
1